دل خانه

انچه مینویسم سقفی است از زندگی من

دل خانه

انچه مینویسم سقفی است از زندگی من

باد ابرها را به کوه میکوبد

بسان فعل نبودنت با من و خاطره

زمین خشک گذشته را

به سیلاب اینده میسپارند

ابرها سبک میشوند

و بغض ها

لیک خاطره همچو کوه استوار میماند

و این دوران با نبودنت

همیشه پابرجاست
(عکس طبیعت سوادکوه)‍‍‍
  • فرهاد اسدی ملردی

رقص شمع در جوار ایینه

و سوختن من در جوار شمع

مرثیه خوانی ساعت

برای مرگ ثانیه ها

و چشم در چشم ایینه دوختن

گواه انتظاریست

انتظار قاتل لحظه هایی بود

که با تو بودن را

فریاد میکشیدند

مرگ چهره در ایینه

در انتهای شمع ‍‍پنهان بود

و من دیگر

توان ایستادن برای اینده را نداشتم


  • فرهاد اسدی ملردی


گاهی سیم خارداری

تمام وجودم را تسخیر میکند و مرا وادار به ندیدن ،نشنیدن و لمس نکردن و حتی در مغزم نفوذ میکند و نمیگذارد بیاندیشم و فقط مرا مجبور به درد کشیدن میکند

من نام این سیم خاردار را تعصب میگذارم



  • فرهاد اسدی ملردی


می اندیشم به این که

وقتی من هست هستم

چه چیزی در من هست

و چه چیزی در من نیست

ولی به این نمی اندیشم
...
که وقتی من نیست هستم

چه هست و چه نیست


  • فرهاد اسدی ملردی


در سراشیبی زمان

انجایی که از فرط خستگی

ترس و دلهره گوی امید را از انسان میرباید

من به اسمان مینگرم

میدانم این سراشیبی ها
...
روزی دستان مرا به ستاره ها میرسانند

و جزء جزء من امید و اشتیاق به رسیدن میشود





  • فرهاد اسدی ملردی



انسان افسوس تاریخ را رویای خویش میکند حال که افسون تاریخ را در ماشه میکشد...
  • فرهاد اسدی ملردی

میزند نگاه خسته ای مرا صدا

از درخت پیر ارزو

مرگ را برای من بچین

ریشه های پیر ان درخت

ز عمق عمر او تنیده بود

چه روزها بر این درخت

میوه های عاشقی رسیده بود

چه روزها شکوفه ها

نشسته بر درخت

از بهارها سروده بود

حال اینچنین

میوه های مرگ

در انبساط ساقه های ارزو

چرت میزنندو من

مرگ را ز سطح ایینه

به چشم خویش ،خواب دیده ام


  • فرهاد اسدی ملردی


بهار آمد
ولیکن خانه ام ابریست
دلم سرد است
اجاق خانه ام چون بید میلرزد
وشاید چشم من اینگونه می بیند
بهار آمد
ولیکن مه گرفته خانه ام را
پنجره، چون قاب عکسی پیر و فرسوده
ولیکن عکس زیبایی به خود دارد
تنم سرد است
و روحم سرد تر از تن
و شاید آخرین روزیست
که می لرزد
بهار آمد
ولیکن خانه ام در زیر باران است
وسقف خانه ام چون چشم می گرید
و می دانم
که فردا خانه ام را سیل خواهد برد
ولی این گونه می گویند
بهار آمد


  • فرهاد اسدی ملردی


موج هایم اگر به ساحل میرسند و با صخره ها میجنگند و شاید در سختی بی اندازه ی سنگها سر فرو میاورند در وجودم
اما از بین نمیروند
بدان ذره ای از سنگها را در خود اسیر گرفته اند و به زیر پای خود ریخته اند تا بالاتر بیایند و دوباره با سخره  نبرد کنند
من در قرنها، دیده ام که دریا بالا میاید و هیچ صخرهای استوار نمیماند
زندگی یعنی مشکلاتت را برای حلش اسیر کنی هر چه هم بزرگ باشد با هر هجوم اندیشه میتوانی ذره ای از ان را حل کنی این است تفسیر موج و صخره

  • فرهاد اسدی ملردی




در کوچه ای باریک و تاریک و خلوت و نمور که صدایی جز تک تک کفشهایم بر نمی خواست ناگاه اندیشه ای غرید
اندیشه ای فریاد بر اورد
ای مردم از چه خوابید؟
مرا دریابید
چراغها روشن شدند
انسانها بر پنجره ها فریاد برا وردند
خاموش مگر نمیدانی در این خانه کودکی خواب است؟
کودک بیدار شد
کودک صدای فریاد را شنید
چراغها بار دیگر خاموش شد
و کوچه همچنان در خواب خود خوابید
کودک بیدار ماندو خوابش نبرد
امروز که سالها از ان شب میگزرد
رد اندیشه را جستم
از ان کوچه ی باریک و تاریک و خلوت و نمور خیابانی زیبا و مجلل و با طراوت و شاد میبینم
ان کودک اینجا را تغییر داد
اری همان کودکی که از فریاد اندیشه ای بیدار شد

 

  • فرهاد اسدی ملردی