آغاز نکردیم و پایان نمیپذیریم
در قدمهایمان خاک هستی را سفت تر و هوای اطرافش را میشکافیم
در نگاهمان شاید قرنها فرسایش راوشاید قرنها جاودانگی را به ذهنمان میکشانیم
میشنویم امواج هستی را که گاهی مارا به صلح و گاهی به ستیزه دعوت میکند
راستی ما کجای جهان ایستاده ایم؟
ایا از گذشته ما میشود اینده خود را بیرون بکشیم ؟
-اغاز نکردیم رهی که پایان دهیم به آن...
آغاز شد نه با اختیارمان
پایان کجاست ؟در رهی که ندیده ایم...
پایان کجاست؟در انتهای زمان....-
قدم میزنیم و میشنویم و مینگریم و از آن..
فقط زبان است که میتواند هستی را از وجودمان اگاه سازد...
صدای صوت میرساندمان به قرنها ....
ما جاودانگی را زندگی میکنیم
و این جاودانگی را زیرپایمان سفت تر و در برابرمان شکافته ایم و گاهی ان را به وضوح دیده ایم و گاهی شنیده ایم...
هستی خود گواه جاودانگی ماست...
صدای من از انبوه دیدن و شنیدن فقط یک صداست
تا هستی هست و تو هستی ببین که هستی...
دیگر که نیستی هستی تو را به هست ها نشان میدهد...
راستی؟که هستی؟...
دلنوشته ای برای خویش فرهاد .ا.م